سپنتاسپنتا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

سپنتا

بازی و خواب

  یا لطیف ...   سلام به روی ماهت جان مریم امروز داشتیم باهم روی تخت بازی می کردیم و من در حال چلوندنت بودم و تو هم طبق عادت این روزهات داشتی منو تف تفی می کردی ( عاشق اینی که با لب هات و لثه های کوچولوت صورت مامی رو گاز گازی کنی و تو نمی دونی من جه لذتی می برم از این کارت ، همیشه عاشق این کار نی نی ها بودم و حالا نی نی خودم ، ای جانم )و یه کار دیگه که خیلی دوست داری اینه که موهای مامی رو بکشی و بکنی و ویا بخوریشون . از دست تو وروجک . با هم کلی شیطونی و سر وصدا کردیم و یه عالمه آواز خوندیم البته با زبان شما و یهو دیدم همونطور که دمر بودی ساکت شدی و هیچ صدایی ازت درنی اومد و فقط نگاه من می کردی واااااااااااااااااااااا...
23 آذر 1390

شرکت مامی

یالطیف ... عاشقانه من  سلام امروز من و شما با هم طی یک عملیات خودجوش همت کرده و از خونه زدیم بیرون ، البته با آژانس ، چون مامی هنوز شجاعت رانندگی با شما رو نیافته  و می ترسم . حالا بگو رفتیم کجاااااااااااا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟  با هم رفتیم شرکت مامانی ، بعد از دقیقا 7 ماه و 2 روز . خیلی خیلی خیلی دلم برای کارم و دوستام و حتی اتاقم و میزم و وسایلم تنگ شده بود تا حدی که حتی خودم هم تصورش رو نمی کردم آخه کم نیست هشت سال و دو ماه هر روز تو یه محیط کار کردن . واااااااااای که چه خاطراتی ، خوب و شیرین و گاهی هم ترش .یادش بخیر . نمی دونم به امید خدا چه وقت دوباره می تونم اون روز...
22 آذر 1390

سلام بر حسین

  یا لطیف ... پسرم ششم آذر ماه تا ١٦ آذر ماه ٩٠ یه برهه خاص از تاریخ ما مسلمان هاست( البته ابن تاریخ با توجه به تقویم قمری هر سال عوض میشه ) ، این ده روز مسلمانهای شیعه برای شهادت مظلومانه امام حسین (ع) و یارانش عزاداری می کنن و تو فرهنگ ما جایگاه خاصی داره . البته مامانی و بابایی زیاد با نوع و روشی که در حال حاضر این مراسم برگزار میشه موافق نیستن . اگه دلیلش رو میخواهی باید بگم که تظاهر و افراط تو هر کاری خیلی بده و متاسفانه تو ایران این باورهای غلط به شدت اپیدمی شده و به جای یادبود واقعی از حسین (ع) و یارانش به خرافات و اعمال غیر واقعی می پردازند و نفس واقعی این رویداد به کلی تغییر کرده و شکل دیگه ای به خودش گرفته که تا واق...
10 آذر 1390

واکسن شش ماهگیت

یا لطیف ...   نفسم سپنتا   دیروز یعنی ششم آذر با چند روز تاخیر با پدر رفتیم بیمارستان مفید که واکسن شش ماهگیت رو بزنیم و مامی هم اینجوری بود : ولی تو و بابایی سرحال و خوشحال بودین . برف هم دونه دونه داشت می بارید و تو با اون دو تا تیله نازت داشتی به دونه های برف نگاه می کردی و ذوق می کردی وقتی رسیدیم بابایی به من اجازه نداد تا بیام تو بیمارستان و گفت باید تو ماشین بمونم آخه از بس دفعه های قبل یعنی دوماهگیت و چهار ماهگیت وقتی برات واکسن زدن من گریه کردم ، خوب چکار کنم دست خودم نیست که ، وقتی می بینم نفسم اونطوری گریه می کنی من دیووووووووووووووووووونه میشم خلاصه شما و بابایی با هم رفتین و واکسنتو یه خانم مهر...
7 آذر 1390

شش ماهگیت مبارک

  یا لطیف ...   سپنتایی ، پسرم : تو ذهنم دنبال کلمه یا کلماتی می گردم که بتونن برات حال و هوای ما رو تو این نیمه از سالی که گذشت توصیف کنند ولی هر چه بیشتر سعی می کنم کمتر نتیجه می گیرم ، پس ساده می گم برات نازنینم : با تولدت ، روز تولد تو شد بزرگترین عید ما ، یکم خرداد ، وه که چه روزی بود !!!! بعد از این تغییر سال و همه زندگی ما حول روز تولد تو می چرخه ، بهار ما تویی نگار ما ... خدای من ، شش ماه گذشت ، انگار همین دیروز بود که ما حتی از در آغوش گرفتن تو می ترسیدیم ، آنقدر که ظریف و شکننده بود و بهشتی .... بوی بهشت رو میشد از وجود پاکت استنشاق کرد سیبویه من .... خدای ما یه فرشته از بهشتش رو برای ما فرستاده و از روح خو...
1 آذر 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سپنتا می باشد